عاشقانه ...
روستاي موسيرز
آشنايي با روستاي موسيرز

سایت علی فرزانه پور

 

سیاه پوشیده بود به جنگل آمد.. استوار بودم و تنومند!   من را انتخاب کرد.... دستی به تنه ام کشید و تبرش رو دراورد و   زد.. زد..

 

 محکم و محکم تر... به خودم  میبالیدم دیگر  نمیخواستم درخت باشم آینده ی خوبی در انتظارم بود!!!  سوزش  تبرهایش

 

بیشتر میشد که ناگهان چشمش به درخت  دیگری افتاد او تنومندتر بود...  مرا رها کرد با زخم هایم او را برد...  و من که نه  

 

دیگر درخت بودم  نه تخته سیاه مدرسه ای نه عصای پیرمردی....  خشک شدم ...  بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت

 

میمونه .. ای تبر به دست تا مطمئن نشدی تبر نزن! ای انسان تا مطمئن نشدی احساس نریز.. زخمی میشود...

 

در آرزوی تخته سیاه شدن خشک میشود !!!

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

و بر کدام اسب مي تازي

بر کدام قله ايستاده مرا نظاره مي کني

قضاوت مي کني عدالت مي ورزي

و حکم مي راني

که اينگونه هواي مرا داري

خدايا هر کجا هستي

بر بال شاپرک . ابر شناور . يال اسب بي قرار

بالاترين قله جذر و مد دريا . شکوه جنگل

ميان کيفم . درون زنبيلم . گوشه دلم

اشپزخانه ام کنج باغچه ام

هر کجا هستي . . . اي خدا

سخت مي بوسمت . .

که اينگونه هواي مرا داري


 

 


بايد در تو مي مردم  که مردم


بايد در تو مي رفتم  که رفتم


بايد در تو . . . تو مي شدم که شدم


حالا آمده اي که مرا از که پس بگيري


از خودت ! ؟

 


  •  

در تو گم شده بودم

يا تو در من پنهان شده بودي

که خود تو شده بودم !؟

در من گم شده بودي

يامن در تو پنهان شده بودم

که خود من شده بودي !؟

به چشم تو دنيا را ميديدم

به چشم من دنيا را ميديدي

تمام خنده هايم مثل تو بود

تمام دروغهايت مثل من

تو مي خنديدي

من بغض پنهانت را باران بودم

من مي خنديدم مثل تو به دروغ !

و تو خيسي اندوهم را

به روي گونه هايت پاک مي کردي

و به همين دلايل ساده

من تو شده بودم ... و تو ... من

و مردم ما را با هم اشتباه مي گرفتند !؟

 

ثبتــ شده در تاريخـ ِ یک شنبه 24 مهر 1390,

کلافه و بي قرارم ، خبري از گذر زمان ندارم !

دستهايم ميلرزد ، اينک روز است يا شب ، اين را هم نمي دانم

تنها دردي در سينه دارم و بغضي  که گلويم را مي فشارد

تمام وجودم سرد است ، سياهي لحظه هايم کار سرنوشت است

من ديوانه چقدر ساده بودم ، من عاشق چقدر بيچاره بودم

نميخواستم عاشق شوم ، قلبم اسير روياهايم شد

روياهايي که با تو داشتم ، کاش ياد تو را در خاطرم نداشتم

خواستم تو را فراموش کنم ، فراموشي را فراموش کردم

خواستم اشک نريزم ، يک عالمه بغض در گلويم را جمع کردم

کلافه و بي قرارم ، مثل اين است که ديگر هيچ اميدي ندارم

سادگي من بود که بيش از هرچيزي مرا ميسوزاند،

کاش به تو اعتماد نميکردم ، کاش تو را نميديدم و راه خودم را ميرفتم

کاش لحظه اي که گفتي عاشقمي ، معناي عشق را نميدانستم

همه جا مثل قلبم دلگير است ، همه جا مثل چشمانم خيس است

همه جا مثل غروبها ، مثل پاييز و مثل اين روزها نفسگير است

هميشه ميگفتم بي خيال ، اما اينبار بي خيالي به من گفت بي خيال

هميشه ميگفتم ميگذرد ميرود ، اما اينبار گذشت و چيزي از يادم نرفت!

 

ثبتــ شده در تاريخـ ِ یک شنبه 24 مهر 1390,
  •  
  •  

روزي روزگاري عاشقي در گوشه اي نشسته و غم گرفته بود……

 

از يار و ياورش دور بود و غمي بالاتر از غم عاشقي در دل داشت ….

 

در حالي که اشک ميريخت و هق هق دلتنگي به سر ميداد

 

 قاصدکي  بر روي دستان اون نشست….. گويا از سوي کسي آمده بود……

 

قاصدکي که انگار  شبنمي بر روي آن نشسته بود…..

 

شبنمي که بوي اشک ميداد ، بوي عاشقي ميداد و در نگاه آن شبنمي که

 

 بر روي قاصدک نشسته بود چشمان خيس يارش نمايان بود……….

 

عاشق دلتنگ تر شد و بغض گلويش را گرفت ….. قاصدک را با دستانش گرفت

 

 و  با آن درد دل هايش را سر داد و بر آن بوسه  اي زد

 

و در جواب با نفسي از اعماق وجودش قاصدک را فرستاد...

 

اما قاصدک پرپر شد ، شکسته شد و از ادامه سفر بازماند…….

 

سنگيني اشکهاي عاشق بر روي قاصدک مانع سفر کردن او شد.....

 

تمام درد دل ها بر باد رفت و تمام اشکهاي عاشق نيز بر زمين ريخت …..

 

عاشق از دلتنگي شکسته شد و معشوق نيز در آن سوي دنيا

 

 همچنان منتظر قاصدک ماند تا از اين انتظار تلخ پر پر شد....

 


 

ثبتــ شده در تاريخـ ِ یک شنبه 24 مهر 1390,
  •  
  •  

خواستی بیای خونمون بیا کوچه دلتنگ
یه خونه قدیمی با ادمای یک رنگ
چند تا خونه که رد شی
سمت چپت یه حجلست
همسایمون خورشیده
خونمون رو به قبلست
روی در چوبیمون
عکسه یه میشو گرگه
خونه من کوچیکه
اما دلم بزرگه

ثبتــ شده در تاريخـ ِ یک شنبه 24 مهر 1390,
  •  
  •  
  •  
  •  
  •  
  •  

پیداست هنوز شقایق نشدی
زندانی زندان دقایق نشدی
وقتی که مرا از دل خود می رانی
یعنی که تو هیچ وقت عاشق نشدی
زرد است که لبریز حقایق شده است
است که با درد موافق شده است تلخ
عاشق نشدی وگر نه می فهمیدی
پاییز بهاریست که عاشق شده است

ثبتــ شده در تاريخـ ِ یک شنبه 24 مهر 1390,

حالا بدان تو که رفتی در حسرت بازگشت
یک آسمان اشک آن شب در کوچه پایشده بودم
هر گز پشیمان نگشتم از انتخاب تو هرگز
رفتی که شاید بدانم بیهوده رنجیده بودم

ثبتــ شده در تاريخـ ِ یک شنبه 24 مهر 1390,
  •  
  •  

کاش به پرنده بودی و من واسه تودونه بودم
شک ندارم اون موقع هم این جوری دیوونه بودم
کاش تو ضریح عشق تو یه روز کبوتر می شدم
یه بار نگاه می کردی و اون موقع پر پر می شدم

  •  
  •  
 

برو و پشت سرت را هم نگاه نکن ، از تو بیزارم ، بهانه هایت را برایم تکرار نکن
حرفی نزن ، بی خیال ، اصلا مقصر منم ، هر چه تو بگویی ، بی وفا منم!
نگو میروی تا من خوشبخت باشم ، نگو میروی تا من از دست تو راحت باشم…
نگو که لایقم نیستی و میروی ، نگو برای آرامش من از زندگی ام میروی….
این بهانه ها تکراریست ، هر چه دوست داری بگو ، خیالی نیست….
راحت حرف دلت را بزن و بگو عاشقت نیستم ، بگو  دلت با من نیست و دیگر نیستم!
راحت بگو که از همان روزاول هم عاشقم نبودی ، بگو که دوستم نداشتی و تنها با قلب من نبودی
برو که دیگر هیچ دلخوشی به تو ندارم ، از تو بدم می آید و هیچ احساسی به تو ندارم
سهم تو، بی وفایی مثل خودت است که با حرفهایش خامت کند، در قلب بی وفایش گرفتارت کند ، تا بفهمی چه دردی دارد دلشکستن!
برو، به جای اینکه مرحمی برای زخم کهنه ام باشی ،درد مرا تازه تر میکنی !
حیف قلب من نیست که تو در آن باشی ،تمام غمهای دنیا در دلم باشد بهتر از آن است که تو مال من باشی….
حیف چشمهای من نیست که بی وفایی مثل تو را ببینند ، تو لایقم نیستی ، فکرنکن از غم رفتنت میمیرم!
برو و پشت سرت را هم نگاه نکن ، برو و دیگر اسم مرا صدا نکن
بگذار در حال خودم باشم ، بگذار با تنهایی تنها باشم



پرسید که چرا دیر کرده است ؟   نکند دل دیگری اورا اسیر کرده است ؟  
خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است تنها دقایقی چند تاخیر کرده است گفتم امروز هوا سرد بوده است شاید موعد قرار تغییر کرده است...
خندید به سادگیم آینه و گفت احساس پاک تورا زنجیر کرده است!  گفتم ار عشق من چنین سخن مگوی گفت : خوابی سالها دیر کرده است...
در ایینه به خود نگاه میکنم آه عشق او عجیب مرا پیر کرده است راست گفت آیینه که منتظر نباش او برای همیشه دیر کرده است .
می خواستم زندگی كنم در را بستند،می خواستم ستایش كنم گفتند خطر ناك است،می خواستم عاشق شوم گفتند گناه است،می خواستم گریه كنم ،گفتند بهانه است،می خواستم بخندم گفتند دیوانه است،به راستی سخن گفتم گفتند بیهوده است پس فریاد كشیدم..........زندگی را نگه دارید می خواهم پیاده شوم .



وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست،
نگفتم: عزیزم، این کار را نکن.
نگفتم: برگرد
و یک بار دیگر به من فرصت بده.
وقتی پرسید دوستش دارم یا نه،
رویم را برگرداندم.
حالا او رفته
و من
تمام چیزهایی را که نگفتم، می شنوم.
نگفتم: عزیزم متاسفم،
چون من هم مقّصر بودم.
نگفتم: اختلاف‌ها را کنار بگذاریم،
چون تمام آن‌چه می‌خواهیم عشق و وفاداری و مهلت است.
گفتم: اگر راهت را انتخاب کرده‌ای،
من آن را سد نخواهم کرد.
حالا او رفته
و من
تمام چیزهایی را که نگفتم، می‌شنوم.
او را در آغوش نگرفتم و اشک‌هایش را پاک نکردم
نگفتم‌: اگر تو نباشی
زندگی‌ام بی‌معنی خواهد بود.
فکر می‌کردم از تمامی آن بازی‌ها خلاص خواهم شد.
اما حالا، تنها کاری که می‌کنم
گوش دادن به چیزهایی است که نگفتم.
نگفتم: بارانی‌ات را درآر…
قهوه درست می‌کنم و با هم حرف می‌زنیم.
نگفتم: جاده بیرون خانه
طولانی و خلوت و بی‌انتهاست.
گفتم: خدانگهدار، موفق باشی،
خدا به همراهت.
او رفت
و مرا تنها گذاشت
تا با تمام چیزهایی که نگفتم، زندگی کنم.

 


غـروبـا میون هــفته بر سـر قـبر یه عاشـق
یـه جوون مـیاد مـیزاره گـلای سـرخ شـقایـق
بی صـدا میشکنه بغضش روی سـنـگ قبـر دلدار
اشک میریزه از دو چـشـمش مثل بارون وقت دیدار
زیر لب با گـریه مـیگه : مـهـربونم بی وفایـی
رفتی و نیـسـتی بدونی چـه جـگر سـوزه جـدایی
آخه من تو رو می خواستم اون نجـیـب خوب و پاک
اون صـدای مهـربون ، نه سـکــوت ســرد خــاک
تویی که نگاه پاکت مـرهـم زخـم دلــــم بـود
دیدنـت حـتی یه لـحــظه راه حـل مشکـلـم بود
تو که ریـشه کردی بـا من، توی خـاک بی قراری
تو که گفتی با جـدایی هـیـچ مـیونه ای نداری
پس چـرا تنهام گذاشـتی توی این فـصل ســیاهی
تو عـزیـزترینی اما یه رفیـق نــیـمه راهــی
داغ رفتنـت عـزیـزم خط کـشـیـد رو بـودن مـن
رفتی و دیگـه چـه فایده ناله و ضـجـّه و شیـون
تو سـفر کردی به خـورشـید ،رفتی اونور دقایق
منـو جا گذاشتی اینجا با دلی خـســته و عاشـق
نمـیـخـوام بی تو بمـونم ، بی تـو زندگی حرومــه
تو که پیش من نبـاشـی ، هـمـه چـی برام تمـومه
عاشـق خـسـته و تنها سـر گـذاشـت رو خاک نمناک
گفت جگر گـوشـه ی عـشـقو دادمـش دسـت توای خاک
نزاری تنها بمونـه ، هــمـدم چـشـم سـیـاش باش
شونه کن موهاشو آروم ، شـبا قصـه گو بـراش باش
و غـروب با اون غـرورش نتونسـت دووم بـیـــاره
پاکشـیـداز آسـمـون و جاشـو داد به یـک سـتاره
اون جــوون داغ دیـده با دلـی شـکـسـته از غـم
بوسـه زد رو خـاک یار و دور شد آهسـته و کم کم
ولی چند قدم که دور شد دوباره گـریه رو سـر داد
روشــــو بــر گــردونـــد و داد زد
بـه خـدا نـمــیـری از یاد

|

حق داري دلگير شوي !
وقتي پاسخي از من نمي رسد.
مرا ببخش اي دوست گاهي زندگي سخت مي شود...

.

.

آنروز هوا هواي بي صبري شد .
خورشيد اسير ظلمت جبري شد
روزي كه دلم هواي باريدن داشت
تا آه كشيدم آسمان ابري شد

.

.

در پاسخ نامه ام گل يخ دادي
هربار مرا وعده دوزخ دادي
يک بار برو کلاس خياطي عشق
شايد که خدا کرد و به ما نخ دادي

.

.

ماندم به تو اي گلشن زيبا چه نويسم
من مور صغيرم به سليمان چه نويسم
ترسم كه قلم شعله كشد صفحه بسوزد
با اين دل تنگم به عزيزم چه نويسم

.

.

لحظه ها در پي هم مي گذرند و ميان آنها تو فقط مي ماني . لحظه اي با من باش
تا ابد در دل من مهماني

.

.

آنچه كه هستي هديه خداوند به توست و آنچه خواهي شد هديه تو به خداوند است ، پس بي نظير باش . . .

.

.

خاطرات ناقوس هايي هستند كه در ايام فراموشي به صدا در مي آيند...

.

.

غرور هدیه شیطان است و عشق هدیه خداوند و ما هدیه شیطان را به هم می دهیم ولی هدیه خداوند را از یکدیگر پنهان می کنیم

.

.

عاشق هرکس شدم او شد نصيب ديگري *دل به هرکس دادم او هم زد به قلبم خنجري*
من سخاوت ديده ام دل را به هرکس مي دهم *شرم دارم پس بگيرم آنچه را بخشيده ام

.

.

فقط او را صدا کردم نیامد/ تمام شب دعا کردم نیامد/ به من گفت باید با وفا بود / به عهدش هم وفا کردم نیامد

.

.

ای مهربانم، ازین پس هرشب سراغت را از ماه می گیرم و هر روز به خورشید می سپارمت تا مبادا به سایه غم گرفتار شوی

.

.

لحظه ها در پي هم مي گذرند و ميان آنها تو فقط مي ماني . لحظه اي با من باش
تا ابد در دل من مهماني

.

.

به یادتم به وسعت قلب کوچکم ، شاید کم باشد اما قلب هرکس تمام زندگی اوست .

.

.

 

ای صبا گر بگذری از کوی مهرافشان دوست / دوست ما را گو سلامی ، دل همیشه تنگ اوست .

.

.

همیشه سخت ترین سیلی رو از کسی میخوری که روزی بهترین نوازشگرت بود .

.

.

سکوتی بود در قلبم که با آن میزدم فریاد / اگر رفتی ز شهر غم ، مرا هرگز نبر از یاد .

.

.

.گفتمش بی تو دلم میمیرد / گفت با خاطره ها خلوت کن / گفتمش خنده به لب میمیرد / گفت با خون جگر عادت کن / گفتمش با که دلم خوش باشد / گفت غم را به دلت دعوت کن / گفتمش راز دلم را چه کنم / گفت با سنگ دلم صحبت کن .

.


نظرات شما عزیزان:

زهره
ساعت9:15---28 شهريور 1393
چه زیباست !
که تو تنها نیاز من باشی ؛
و چه عاشقانه است...
که تو تنها آرزویم باشی !
و چه رؤیایی است ؛
این لحظه های ناب عاشقی !
و من همه زیبایی عاشقانه و رؤیایی را
فقط با تو حس می کنم.


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: دو شنبه 25 مهر 1390برچسب:,
ارسال توسط اصغر فرزانه پور